منطقه و مداخلات "اسرائیل"
1ـ مشارکت اسرائیل در جلوگیری از تغییرات داخلی در انقلاب سال 1952 مصر با پیوستن به انگلستان و فرانسه و تجاوز سه جانبه به مصر در سال 1956.
2ـ جلوگیری از دستیابی عراق به انرژی هسته ای برای اهداف صلح آمیز و هدف قرار دادن تأسیسات هسته ای این کشور در سال 1981 و نابود کردن آن.
3ـ تخریب نیروگاه سوریه در دیرالزور در سال 2007 با ادعای وجود ر ا کتورهای هسته ای در آن منطقه.
4ـ همکاری در راستای جلوگیری از قدرت گرفتن عراق از راه همدستی پنهانی با آمریکا از زمان اشغال این کشور در سال 2003 که نه فقط به براندازی رژیم حاکم بر عراق انجامید بلکه ویرانی این کشور را به دنبال داشت.
5ـ دخالت در تقسیم سودان و از هم پاشیدن وحدت و یکپارچگی این کشور (که دیگر چندان سری هم نیست).
6ـ دخالت های نظامی و سیاسی پیاپی در تغییرات داخلی و ملی در لبنان.
فراتر از این، رهبران اسرائیل به خاطر تشدید عملیات مهار تغییرات داخلی کشورهای عربی با حمایت غرب، استراتژی "اتحاد با کشورهای عربی پیرامون" (نامی که بن گوریون بر آن نهاده است) را پیگیری کردند که به گسترش دایره نقش ویرانگرانه اسرائیل انجامید و با دخالت های خود با هر گونه تغییرات داخلی و دموکراتیک در کشورهای غیر عربی چه در منطقه خاورمیانه یا آفریقا و حتی کشورهای آمریکای لاتین مخالفت کرد. کافی است در این زمینه نیز به چند مورد اشاره کنیم:
1ـ دشمنی ثابت اسرائیل با انجام هر گونه تغییرات ملی و دموکراتیک در ایران در زمان طاغوت و ترکیه به عنوان دو کشور محوری در خاورمیانه از طریق برقراری توافقات استراتژیک نظامی، سیاسی و امنیتی با نظام های حاکم بر این کشورها از زمان تأسیس این رژیم تا زمان سرنگونی رژیم شاه در ایران در سال 1979 و پیدایش بی ثباتی نسبی در مناسبات اسرائیل با ترکیه در سال های اخیر. 2ـ کمک های سیاسی، نظامی و امنیتی معروفی که از دیرباز تاکنون به رژیم های استبدادی و برآمده از کودتاهای نظامی و رویارویی با انقلاب های مردمی در کشورهای آفریقایی و آمریکای لاتین هزینه کرده است.
3ـ نقش کلیدی رژیم صهیونیستی در فروپاشی نظام شوروی و نیز نقش تخریبی آن در بسیاری از جمهوری های پیشین به ویژه کشورهای هم جوار با منطقه خاورمیانه داشته است.
خطرات ناشی از دخالت های اسرائیل در تغییرات داخلی منطقه عربی و منطقه پیرامونی آن به عنوان برآیندی از مداخلات دائمی این رژیم در حال افزایش است و این امر به دو حقیقت ارتباط دارد:
نخست: در حقیقت این مداخلات همانند مداخلاتی نیست که یک کشور عادی در قبال محیط اطراف خود و در شرایط اضطراری انجام می دهد و با پایان یافتن آن شرایط، مداخلات هم خاتمه می یابد؛ بلکه اینها مداخلات مستمری هستند که با ماهیت تجاوزکارانه و توسعه طلبانه ثابت اسرائیل ارتباط دارد. این رژیم به عنوان یک رژیم غاصب در فلسطین بر سر کار آمده است و بر محیط عربی و منطقه ای آن تحمیل شده است؛ رهبران این رژیم همواره مخالف حل و فصل سیاسی منازعه بوده و با جنگ افروزی و تجاوزگری به درگیری ها دامن می زنند.
دوم: حقیقت این است که مداخلات اسرائیل در منطقه عربی و منطقه پیرامونی آن با پروژه های کشورهای استعماگر غربی در این منطقه ارتباط دارد. اینها در ذات خود پروژه های ثابتی هستند اگر چه در شکل و ظاهر دچار تغییر شده باشند و آن هم به خاطر موقعیت استراتژیک منطقه عربی از جمله فراوانی و گوناگونی ثروت های منطقه است که در مقایسه با درگیری و نزاع در سایر نقاط جهان برای حاکمیت بر سرنوشت ملت ها، چه در دوران امپراطوری ها یا در زمان شکل گیری کشورهای بزرگ که میراث خوار آنان بوده اند، تسلط بر این منطقه از اهمیت استراتژیک برخوردار است. آخرین کشورهای استعمارگر قدیم، ایالات متحده بوده است که از زمان جنگ جهانی اول رهبری استعمار را از انگلستان به ارث برده است. انگلستان به همراه فرانسه در تقسیم میهن عربی به چندین کشور پیشتاز بوده اند. این کشورها به وسیله دو توافقنامه به این کار دست زدند: توافقنامه "سایکس پیکو" در سال 1916 و توافقنامه "سان ریمو" در سال 1920. در همین راستا در سال 1917 مقرر شد بر اساس وعده بالفور یک میهن نژادی در اختیار یهودیان قرار گیرد و با تصویب جامعه بین الملل آن را تحت قیمومیت انگلستان قرار دهند. مشهور است که در این تقسیم بندی هیچ چیزی محاسبه نشده بود؛ نه عوامل اقتصادی، جغرافیایی و نه مسائل فرهنگی میهن عربی. آنچه انجام گرفته بود تقسیم حوزه نفوذ بین کشورهای پیروز در جنگ جهانی اول به ویژه انگلستان و فرانسه دو کشور بزرگ آن زمان بود. برای محافظت از این نفوذ و حمایت از آن و به منظور هژمونی اسرائیل به عنوان یک رژیم غاصب علیه دشمنانش یعنی کشورهای منطقه و نیروهای منطقه ای اقتضا می کرد که اسرائیل وارد هر گونه تغییرات داخلی در کشورهای عربی شود؛ تغییراتی که می توانست دارای پیامدهای استراتژیک بر موازنه نیروها و نفوذ در منطقه عربی و منطقه ای پیرامونی آن باشد.
در ازای این حقایق که علاوه بر نقش استعمار غربی، از مداخلات ثابت اسرائیل در هر گونه تغییر و تحول داخلی و آزادی خواهانه اعراب حکایت دارد، این سؤال مطرح است که بهترین راه مقابله با این روند چیست؟ آیا راه چاره جدایی میان ملی گرا و دمکرات است که از پیامدها و مأموریت های این مداخلات است که در راستای شعار توجیهی "هیچ صدایی بالاتر از صدای نبرد نیست" انجام می گیرد یا ترکیب هر دو با یکدیگر است، به این معنا که دموکراسی داخلی، سیاسی و اجتماعی رویارویی ملی با دشمنان را تقویت می کند و بر امنیت آن می افزاید؟ ترکیب ملی گرایی با دموکراسی می بایست از عراق، سودان، سومالی و لیبی نه فقط از نظام های حاکم بلکه از آن ها به عنوان کشورهای دارای حاکمیت و نقش مؤثر از وضعیتی که در آن قرار دارند حمایت می کرد. امروزه بیشترین نگرانی آن است که همین وضعیت در سوریه نیز که بر لبه خطر بی سابقه ای قرار دارد اتفاق افتد و به همان سبب ممکن است به چنان سرنوشتی دچار شود؛ یعنی جدایی بین ملی گرایی و دموکراسی نه فقط از سوی نظام بلکه از سوی برخی از طرف های اپوزیسیون که خواهان کمک از کشورهای بیگانه هستند. چرا که جدا از هر قصد و نیتی حتی نیات پاک که گاه انسان را به لبه پرتگاه می برد، نتیجه یکی است. این چیزی است که عقل و خردمان به ما الهام می کند در حالی که آتش احساسات مان می گوید: سوریه آباد باشد.
انتفاضه،جوشش خون من است